۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۲

پای صحبت آزادگان مازندران؛

یادی از دوران اسارت/ وقتی آسمان هم جیره بندی بود

یادی از دوران اسارت/ وقتی آسمان هم جیره بندی بود

ساری - صحبت با اُسرای آزاده خاطرات زیادی را برایشان تداعی می کند، یاد روزهایی که در اردوگاه ها گذراندند و حتی آسمان هم برایشان جیره بندی شده بود.

  خبرگزاری مهر - گروه استان ها-علی عباس نیا: از آن روزها چنان حرف می‌زنند که گویی همین لحظه نیز در حال رخ دادن است و مگر سختی‌های اسارت فراموش می‌شود که هر لحظه‌اش چون سالی گذشت و هر کدام از آزادگان، حساب دقیق سال و ماه و روز و حتی ساعت‌ها را دارند. اکنون پس از گذر سال‌ها، هنوز هم سختی‌های آن دوران در لباس درد به سراغ آنها می‌آید و اگر هزاران بار بپرسی و بشنوی، باز هم نمی‌توان دانست که بر آنها در اسارت چه‌ها رفته است.

با لبخند و چاشنی طنز، خاطرات اسارتش را می‌گوید اما با این‌حال، تلخی گزنده شب‌های اسارت از هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد، حس می‌شود. خود را ایرج کاظمی معرفی می‌کند. در سال ۶۱ و در عملیات والفجر مقدماتی در سن بیست سالگی به اسارات دشمن درآمد و ۷ سال و ۴ ماه و ۶ روز از روزهای جوانیاش را در شبهای سخت اسارات گذراند و با ۳۵ درصد جانبازی بر اثر ضایعات اسارتی به وطن بازگشت.

درباره عملیاتی که منجر به اسارت او و ۱۵۰ نفر از هم‌رزمانش شد، به تفصیل سخن گفت و اینگونه حرف‌هایش را پی‌گرفت: بعد از اینکه به اسارت دشمن درآمدیم، ابتدا ما را به العماره و سپس به بغداد بردند؛ در میدان بغداد ما را با خودرو دور دادند و می‌گفتند که اجنبی و مجوسان و دشمنان اسلام را اسیر کردیم و مردم عراقی نیز به سمت ما چوب و میوه لهیده پرت می‌کردند و پس از آن تا ۴۸ ساعت در ساختمانی با کف سیمانی و سقف و دیواره حلبی برای بازجویی زندانی شدیم، جایی که خورد و خوراک و رفع حاجتمان همه در یک جا بود و سراسر عفونت و نجاست بود.

مقصد آخر اردوگاه موصل بود و از وقتی به موصل رسیدند، شکنجه‌ها شروع شد تا پیش از آن تنها ضرب و شتم و ضربه قنداق تفنگ بود. این جانباز آزاده درباره لحظه ورود به اردوگاه موصل می‌گوید: هنگامی که از خودرو پیاده شدیم در مسیری به طول حدود ۳۰ متر، دو طرف سربازان عراقی ایستادند و ما از مسیر گذشتیم؛ در حالیکه آنها ما را با کابل، چوب خیزران و بتن می‌زدند و ما تنها مراقب بودیم که چشمانمان کور نشود و موقع تعویض لباس متوجه شدم حدود ۲۰ سانت از پوست بدنم بر روی پیراهنم مانده و این آغاز رنج‌ها و مرارات‌های اسارت بود.

در آن دوران، از زمانی می‌گوید که عراقی‌ها انتقام شکست‌شان از رزمندگان ایرانی در جبهه نبرد را با شلاق زدن به آنها می‌گرفتند و ادامه می‌دهد: وقتی عراقی‌ها در عملیاتی شکست می‌خوردند، میزان کتک زدن‌ها و شکنجه ما بیشتر می‌شد و غذا نمی‌دادند و آب را بر روی ما می‌بستند.

تلخ‌ترین زمان دوران اسارت را شنیدن رحلت امام خمینی می‌داند و می‌گوید: بعد از شنیدن رحلت امام تا سه روز در میان خود عزای عمومی اعلام کردیم و برای خود در آسایشگاه بی‌صدا عزاداری می‌کردیم و همچنین، نگران سرنوشت انقلاب  بودیم اما   انتخاب امام خامنه ای موجب شادی ما شد.

این آزاده سوادکوهی هنگامی که خبر تبادل اسرا را می‌شنود باور نمی‌کند، چرا که به عراقی‌ها اعتماد نداشت چراکه سابق بر این، در رابطه با انتقال اسرای مجروح بدعهدی کرده بودند؛ برای همین تا پا به خاک وطن نگذاشته بود، هنوز مطمئن نبود. همچون بسیاری از آزادگان، به‌هنگام بازگشت و پیش از ورود به خاک وطن حتی مطمئن نبود که آیا کسی او را به خانه می‌رساند یا خیر، اما در ورود به وطن با استقبال بی‌نظیر مواجه شد.

مظفر صفری، آزاده سوادکوهی دیگری است که از روزهای اسارتش می‌گوید. اکنون ۵۳ سال دارد و در هنگام اسارت تنها بیست سال داشت. او به همراه ۳۵ هزار رزمنده ایرانی دیگر در ۳۱ تیرماه ۶۷ و بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ با تک عراقی‌ها به اسارت درآمد. اسارتی که ۲ سال و ۲ ماه و ۱۵ روز به‌طول انجامید و در تمام مدت اسارت، خانواده‌اش نشانی از او نداشتند و تنها پس از ورود دوباره به خاک ایران از او خبر یافتند. هنگامی که از او درباره روزهای اسارت‌اش می‌پرسم با مکثی بلند می‌گوید: "به دریا رفته می‌داند مصیبت طوفان را". پس از اسارت تا سه ماه در بعقوبه و سپس به اردوگاه تکریت فرستاده شدیم. در سه ماهی که در بعقوبه بودیم، ما را در یک انبار ادوات جنگی، نگهداشتند و همه چیز در حد اسفناک و بدی بود. خورد و خواب و رفع حاجتمان همه در همان سوله بود و تنها هفته‌ای یک بار با تانکر، آبی درون سوله می‌پاشیدند.

غذا و آب و حتی آسمان در روزهای اسارت جیره‌بندی است اما آنچه که به‌فور سهم همه اسرا می‌شد، ضربات تازیانه بود

از آن روزهای تار می‌گوید: غذا و آب و حتی آسمان در روزهای اسارت جیره‌بندی است اما آنچه که به‌فور سهم همه اسرا می‌شد، ضربات تازیانه بود، روزی دوبار سهم ضرب‌وشتم داشتیم؛ دو زانو می‌نشستیم و آنها با کابل ۵ رشته‌ای یک‌ونیم مفتولی ما را می‌زدند و شدت ضربات به حدی بود که همیشه پشت ما زخم بود. با هزار سختی و بدبختی، اگر غذاها چرب بود، چربی آنها را در کناری جمع می‌کردیم و به پشت هم می‌مالیدیم تا زخم خشک‌شده پوست نیاندازد و جراحت دوباره تازه نشود.

صفری شادترین لحظه‌ را هنگام ورود به وطن می‌داند و می‌گوید: بعد از آغاز تبادل اسرا و شب پیش از بازگشت به ایران، هنگامی که افراد صلیب سرخ از ما می‌پرسیدند که آیا دوست داریم به ایران برویم در پاسخ با شور و ذوق می‌گفتیم مگر می‌شود که دوست نداشته باشیم به وطنمان بازگردیم و وقتی وارد خاک ایران شدم، انگار وارد روستای خودم شدم.

از خوبی‌های مردم می‌گوید و ادامه می‌دهد: در غیاب ما به هنگام اسارات به خانواده ما محبت داشته‌اند و در هنگام بازگشتمان به استقبالمان آمدند و همیشه در صحنه بودند و به ما لطف داشته‌ و هیچگاه از آنها بی‌احترامی ندیده‌ایم.

بعد از گذراندن آن روزهای سخت، اکنون فرزاندانمان بزرگ شده و به سن اشتغال رسیده‌اند اما بیکارند و به هر دری می‌زنیم هیچکس پاسخگوی ما نیست

صادق علی‌نژاد نیز، همچون دو آزاده دیگر، در سن بیست سالگی به اسارات درآمد. از آن روز سخت عملیات می‌گوید: پیش از سپیده‌دم، نبرد آغاز شده بود، رزمندگان بسیاری به شهادت رسیدند و بسیاری از دوستان با زخم بر بدن تا اتمام مهمات جانانه جنگیدند، اما به دلیل کمبود مهمات، در ساعت ۹ صبح به اسارت عراقی‌ها درآمدیم.

غم سنگینی با یادآوری آن روزها بر چهره‌اش نشسته است و درباره مرارت‌های اسارت می‌گوید: در نبرد زخمی شده بودم و بعد از طی مسافتی طولانی در پشت خط، ما را تحویل بعثی‌ها دادند و ما را به زیرزمینی نمور و تاریک انتقال دادند و ماه‌ها شکنجه کردند و سپس ما را سوار بر خودرویی در شهر گرداندند و عراقی‌ها با سنگ و چوب از ما استقبال کردند و بعد با چشمان بسته به اردوگاهی منتقل شدیم و من تا ده روز در یک سلول انفرادی بسر بردم.

خانواده‌اش برای هشت ماه از اسارت او خبری نداشتند و درباره چگونگی اطلاع یافتن آنها می‌گوید: نیروهای صلیب سرخ اطلاعاتی از اسرای در بند اردوگاه گرفته و نامه‌های ما را دریافت و به ایران ارسال کردند.

عبور از تونل وحشت و ضربات سخت نیروهای عراقی در لحظه ورود به اردوگاه وجه مشترک همه اسرای ایرانی است و اما این تنها رنج آنها نبوده و علی‌نژاد درباره مرارت‌های اسارت می‌گوید: از لحاظ غذا و اصول بهداشتی در شرایط بسیار بدی بودیم و در روزهای گرم کشور عراق، تنها یک استکان کوچک آب به ما می‌دادند.

سختی اسارت و شکنجه‌ها را به عشق وطن و امام راحل سپری می‌کردند اما رحلت امام دردناک‌ترین خاطره و ضربه‌ای سخت به‌ آنها شد و از روز رحلت امام می‌گوید: نیروهای بعثی با بلندگو رحلت امام را اعلام کردند تا روحیه ما را کم کنند و با خنده می‌گفتند که دیگر امامی وجود ندارد و همه در این اردوگاه‌ها کشته خواهید شد.

این آزاده جویباری، پس از ۴ سال و سه ماه به وطن بازگشت و استقبال مردم و حس و حال آن روز را وصف‌ناشدنی بیان می‌کند و ادامه می‌دهد: هرگز روزی را که به خاک مقدس کشور پا گذاشتم و با استقبال پرشور مردم کشورم از پیر و جوان و کوچک و بزرگ مواجه شدم را فراموش نخواهم کرد و حالا پس از گذر سال‌ها از آن روز، یاداوری آن روزها برایم خوشایند و زیبا است.

کد خبر 4376769

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha